هاجر در آن شرایط سخت دل به خدا سپرد، عبایش را به روی سایه خاری که در آن بیابان بود پهن کرد و با فرزندش در سایه آن نشست و به فکر نامهربانی ساره و محبتهای ابراهیم فکر کرد ولی یاد خدا به او آرامش می داد. ناگاه اسماعیل اظهار تشنگی کرد.
کودک به پشت روی زمین افتاده و پاشنه های هر دو پای خود را به زمین می سایید، گویی از سنگ و خاک یاری می طلبید. در چند قدمی آنها دو کوه کوچک (کوه صفا و کوه مروه) بود، هاجر نمایی از آب را روی کوه صفا دید و وقتی به سویش شتافت، دید که سرابی بیش نبوده و نمایی از آب را روی کوه مروه دید و به سویش شتافت ولی آن هم سرابی بیش نبود.
این رفت و آمد هفت بار تکرار شد. در حالی که به کودکش می نگریست و دید امیدش از هر سو بسته است با چشمانی اشک بار به سوی فرزندش آمد تا در آخرین لحظات عمر او در نزد کودکش باشد. تا به کودک نزدیک شد دید از زیر پاهای اسماعیل آب زلال و گوارا پیدا شده است.
هاجر بسیار خوشحال شد و رو به آب گفت؛ «زمزم». یعنی «ای آب آهسته باش» از این رو آن چشمه را زمزم نامیدند.
هر دو از آب نوشیدند و نشاط یافتند. طولی نکشید که پرندگان از دور وجود آب را احساس کردند و دسته دسته به طرف آن آمدند تا از آن بیاشامند. حرکت پرندگان نخست طایفه «جرهم» را که در آن نزدیکی سکونت داشتند به طرف چشمه کشاند و هاجر تمام ماجرا را برای آنان بیان کرد.
کم کم طایفه جرهم و قبایل دیگر به سوی مکه به راه افتادند و کم کم بیابان سوزان مکه روز به روز رونق یافت و بیابان تبدیل به شهرکی آباد گشت.
[105]
هاجر خدا را سپاس گذارد که از مواهب و روزیهای الهی برخوردار شده است.(1)
اسماعیل کم کم بزرگ شد و زندگی آنها رونق یافت و ابراهیم نیز برای دیدار نور دیده اش اسماعیل و احوالپرسی از هاجر به مکه می آمد و دوباره باز می گشت.(2) و طولی نکشید که هاجر به لقاءاللّه پیوست و اسماعیل یگانه مونس خود را از دست داد.
اسماعیل نیز از قبیله جرهم دختری را بنام «سامه» به همسری برگزید. هنگامی که اسماعیل به 13 سالگی رسید، ابراهیم از همسر خود ساره که تقاضای جوانی از ابراهیم و پروردگار کرده بود دارای فرزندی شد که او را اسحاق نامیدند.